
اما بعد از یک سال دختره زیر قولش میزنه
و با کس دیگری ازدواج می کنه
پسره همون روز از زندان آزاد می شه
و با شنیدن خبر عروسی عشقش
خودشو به محل عروسی می رسونه
دختره با دیدن پسره جا می خوره
پسره جلو میره و میگه : من نیومدم زندگیتو
بهم بریزم اما حرفهای دلمو میگم و میرم
در حالی که اشک در چشماش جمع میشه
میگه : یه نصیحت : مواظب خودت باش
یه خواهش : اصلا عوض نشو
یه آرزو : فراموشم نکن
یه دروغ : دوست ندارم
یه حقیقت :دلم برات تنگ میشه
نظرات شما عزیزان:
|