گل خندیدو گفت :آخ جون حالا دیگه منم یه دوست مهربون دارم چند روز گذشت مترسک و گل باهم دوستای خوبی بودن تا اینکه یه روز . دم غروب صدای ترمز ماشینی اونارو متوجه خودش کرد . زوج جون از تو ماشین پیاده شدن و به طرف مزرعه دویدن . اونا خیلی خوشحال بودن و همش می خندیدن مترسک و گل تماشاشون میکردن که یه دفعه اونا کنار مترسک وایسادن از بس دویده بودن نفس نفس میزدن مرده چشمش به گل رز افتاد .رو به همسرش گفت : وای ببین چه گل قشنگی . همسرش روی زانو نشست و گل رو با دستاش نوازش کرد و گفت :این گل بین این همه گندم چیکار میکنه ؟
مرد کنار همسرش نشست لبخندی زد گفت : شاید منتظر ما بوده تا بیام اینجا . اونوقت دست بردو گل رو چید
هرچی گل و مترسک التماس کردن انگار صداشونو نمی شنیدن
مرد گل رو چید و رو به همسرش گفت : تقدیم به زیباترین عروس دنیا 
همسرش لبخندی زد و گل رو گرفت بعد دست همو گرفتن و از اونجا دور شدن
گل عقب عقب به مترسک نگاه میکرد
مترسک آروم اشک ریخت و رو به آسمون گفت : مترسک ها همیشه تنهان
نظرات شما عزیزان:
|